ناظر بر رفتار
نویسنده گمنام |
مردی پسر کوچک خود را برای چیدن میوه به باغی برد و به او گفت:
همین جا پای درخت باش و اطراف را ببین که کسی ما را نبیند
سپس بر بالای درخت رفت تا میوه ها را بچیند و در سبد بگذارد
پسر هوشیار فریاد زد :پدر ! یک نفر ما را میبیند.
پدر ترسان و با شتاپ پایین پرید و پرسید : او که ما را میبیند کجاست؟
پسر : او خدایی است که همه را میبیند و بر همه چیز آگاه است.
پدر شرمگین شد و برای همیشه از کار زشت خود دست برداشت
ای کاش انسان ها هم دست از کار زشت خود بر میداشتند تا ایرانی آباد بوجود می آمد