دفتر خاطرات کتاب های من

خاطرات من از کتابهایی که میخونم و اتفاقات زندگی ام همراه نظرات

دفتر خاطرات کتاب های من

خاطرات من از کتابهایی که میخونم و اتفاقات زندگی ام همراه نظرات

روزی پیرمردی کاسه سوپی که به چوب روی شانه اش بود حمل میکرد.
در راه کاسه ترک برداشت و شکست ولی پیرمرد بی توجه به راهش ادامه داد.
کشاورزی که ناظر این اتفاق بود به پیرمرد گفت:متوجه نشدی؟سوپت ریخته است
پیرمرد گفت:چرا فهمیدم ولی کاری از دستم بر نمی اید

  • نویسنده گمنام

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی