جشن تولد سارا
صدای جیک جیک گنجشکها که روی شاخه های درختان حیاط بازیگوشی میکردند، شنیده میشد.علی و زهرا مثل همیشه با شنیدن صدای اذان بیدار شدند.امروز روز مهمی برای آنها بود. یک سال از تولد دختر کوچکشان که همه چیز زندگیشان شده بود میگذشت.مادربزرگها و پدربزرگها،دایی ها،عموها،صاحبخانه و حتی عموی علی به جشن تولد دعوت شده بودند.ساعت 5 بعد از ظهر قرار بود بیایند.بعد از نماز و خوردن صبحانه علی و زهرا خود را برای مهمانی آماده کردند.زهرا ابروباد و لوازم جشن را آماده کرد و به سلیقه خود به دیوار ها وسقف میچسباند.ساعت 10 صبح بود.خانه مرتب و گردگیری شده بود.لوازم جشن آماده بود.سارا تازه از خواب بیدار شده و خیلی خوشحال بود.
تازه از خواب بیدار شده بودم .همه چیز به چشمم برق میزد .مامان چیزهایی براق را نشونم میداد و میخندیدم.چون مامان میخندید منم میخندیدم.بابا خوشحال بود و مدام من را بغل میکرد همه چیز خوب بود.همه به من توجه میکردند.همه دوستم داشتند.