دفتر خاطرات کتاب های من

خاطرات من از کتابهایی که میخونم و اتفاقات زندگی ام همراه نظرات

دفتر خاطرات کتاب های من

خاطرات من از کتابهایی که میخونم و اتفاقات زندگی ام همراه نظرات

محل زندگی سارا

نویسنده گمنام |

خانه کوچکی داشتند ولی جا برای هر سه آنها  بود.مستاجر بودند و دارای مشکل مالی.همه چند سال اول زندگیشان مشکلات مالی دارند و فرزندان اول همیشه با این مشکلات روبه رو بوده اند و هستند.

مسیر بیمارستان تا خانه 40دقیقه طول می کشید.در این مدت سارا خواب بود.وقتی به خانه رسیدند صاحب خانه دوان دوان به سمتشان آمد.در چشمان زن صاحب خانه اشک حلقه زده بود .آنها  دو دختر داشتند که دختر کوچکشان 6 ساله بود.خانه علی و زهرا در زیرزمین قرار داشت.زهرا روی لحافی که برایش پهن کرده بودند خوابید و سارا را داخل تختش گذاشت.

رابطه مستقیمی بین باز شدن چشمان سارا و لبخندش بود.هرگاه چشمانش را باز میکرد لبخند میزد.با اینکه نوزادان باید گریه  کنند ولی او آرام بود و میخندید.ساعت ها سقف بالای سرش را مینگریست و میخندید.او در آینده نیز چنین بود.انگار بعضی چیزها به صورت ذاتی و نه اکتسابی رشد میکنند.بر خلاف چهره آرامش بازیگوش بود.زهرا با او بازی میکرد .وقتی علی از سرکار می آمد اولین کاری که میکرد بوسیدن پیشانی دخترش بود و سارا هم با لبخند دلنشینی جوابش را میداد که باعث میشد تمام خستگی های پدرش را از بین ببرد.

روزها گذشت.چهار دست پا شده بود.به همه جا سرک میکشید.خانه را چندین بار گشته بود همینطور خانه صاحبخانه را.همبازی هایش دختران صاحبخانه بودند.هر وقت زهرا بیرون کار داشت سارا را پیش دایی اش میگذاشت که از او مراقبت کند.دایی سارا 10 سال بزرگتر بود.

سارا کلمات را درست ادا نمیکرد اما آشنایان و دوستان را میشناخت.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی