دفتر خاطرات کتاب های من

خاطرات من از کتابهایی که میخونم و اتفاقات زندگی ام همراه نظرات

دفتر خاطرات کتاب های من

خاطرات من از کتابهایی که میخونم و اتفاقات زندگی ام همراه نظرات

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کتاب» ثبت شده است

از کتاب شما یک جوجه اردک زشت نیستید نوشته مسعول لعلی


روزی یک کشاورز چینی سوپی را که با چوبی روی شانه خود حمل میکرد از جاده ای میگذشت.بعد از مدتی کاسه ترک خورد و شکست و تمام سوپ از بین رفت اما پیرمرد بی توجه به راه خود ادامه داد.
مردی که ماجرا را مشاهده میکرد رو به پیرمرد گفت:
سوپت به زمین ریخته است متوجه نشدی؟
کشاورز پاسخ داد: چرا صدای شکستنش را شنیدم و تمام سوپ از بین رفته است اما چه کاری میتوانم بکنم؟

اکثر آدم ها بخاطر اتفاقاتی که در گذشته براشون افتاده حرص میخورن و روح و روانشون را به خاطر چیزی که اتفاق افتاده و تمام شده آزار میدهند.اما تاسف خوردن در مورد گذشته بی فایده است . آینده هنوز نیامده و نگرانی در این مورد هم بی فایده است.چیزی که مهم است زمان حال است.

همین حالا را در یاب

  • نویسنده گمنام

شاهزاده خانم

نویسنده گمنام |

چند روز پیش در مورد یک شاهزاده خانم عربی کتابی خوندم که نویسنده اش خبرنگار زن آمریکایی بود
میخوام به طور خلاصه در موردش صحبت کنم

اسم شاهزاده در کتاب سلطانه است.مادرش 16 بچه بدنیا اورده که 11 تای انها زنده موندند.10 دختر و یک پسر.برای عرب ها پسر خیلی مهمه و همه چیز دارند و هر کار دوست دارند میتونند انجام بدند.

سلطانه خودش را دختر شجاعی میدونه چون سرکش و جسوره و نسبت به ظلمی که بهش میشه سکوت نمکنه

از بچگی با برادرش به نام علی خوب نبوده و علی کسی بوده که مدام همه را اذیت میکرده و تبیه نمیشه

روزی سلطانه با توله سگش در حیاط بازی میکرده.علی با دوستانش وارد حیاط میشن و علی میخواسته بزور توله سگ را بگیره که سلطان کلی جیغ میزنه.پدرشون میاد و حق را به علی میده و توله مال علی میشه.چند روز بعد علی از بازی با توله خسته میشه و سگ را از ماشین میندازه بیرون

کارهایی که سلطانه میکرده این بوده که وقتی علی در استخره انواع موجودات و حشرات موذی را توی اب مینداخته

روزی از پدرش یک انگشتر که در بازار دیده بوده میخواد ولی پدر براش نمیخره و برای علی یک ساعت رولکس میخره.سلطانه زمانی که علی در استخر بوده ساعت را داغون میکنه.پدر علی را دعوا میکنه و با این حال هفته بعد براش یه ساعت رولکس دیگه میخره

 

 

 

ادامه دارد...

  • نویسنده گمنام

محل زندگی سارا

نویسنده گمنام |

خانه کوچکی داشتند ولی جا برای هر سه آنها  بود.مستاجر بودند و دارای مشکل مالی.همه چند سال اول زندگیشان مشکلات مالی دارند و فرزندان اول همیشه با این مشکلات روبه رو بوده اند و هستند.

مسیر بیمارستان تا خانه 40دقیقه طول می کشید.در این مدت سارا خواب بود.وقتی به خانه رسیدند صاحب خانه دوان دوان به سمتشان آمد.در چشمان زن صاحب خانه اشک حلقه زده بود .آنها  دو دختر داشتند که دختر کوچکشان 6 ساله بود.خانه علی و زهرا در زیرزمین قرار داشت.زهرا روی لحافی که برایش پهن کرده بودند خوابید و سارا را داخل تختش گذاشت.

رابطه مستقیمی بین باز شدن چشمان سارا و لبخندش بود.هرگاه چشمانش را باز میکرد لبخند میزد.با اینکه نوزادان باید گریه  کنند ولی او آرام بود و میخندید.ساعت ها سقف بالای سرش را مینگریست و میخندید.او در آینده نیز چنین بود.انگار بعضی چیزها به صورت ذاتی و نه اکتسابی رشد میکنند.بر خلاف چهره آرامش بازیگوش بود.زهرا با او بازی میکرد .وقتی علی از سرکار می آمد اولین کاری که میکرد بوسیدن پیشانی دخترش بود و سارا هم با لبخند دلنشینی جوابش را میداد که باعث میشد تمام خستگی های پدرش را از بین ببرد.

روزها گذشت.چهار دست پا شده بود.به همه جا سرک میکشید.خانه را چندین بار گشته بود همینطور خانه صاحبخانه را.همبازی هایش دختران صاحبخانه بودند.هر وقت زهرا بیرون کار داشت سارا را پیش دایی اش میگذاشت که از او مراقبت کند.دایی سارا 10 سال بزرگتر بود.

سارا کلمات را درست ادا نمیکرد اما آشنایان و دوستان را میشناخت.

  • نویسنده گمنام