دفتر خاطرات کتاب های من

خاطرات من از کتابهایی که میخونم و اتفاقات زندگی ام همراه نظرات

دفتر خاطرات کتاب های من

خاطرات من از کتابهایی که میخونم و اتفاقات زندگی ام همراه نظرات

به دنیا آمدن

نویسنده گمنام |

تولد نوزاد برای بقیه  فرق میکرد.همه خوشحال بودند که سالم است.لبخند روی لبان مادرش بود و خدا را به خاطر سالم بودن بچه اش شکر میکرد.بیرون از اتاق عمل شرایط کمی فرق میکرد.

پدر نوزاد با نگرانی قدم میزد.درحال دعا کردن بود و با خود زمزمه هایی میکرد.با خود فکر میکرد:دخترم چه سالم باشد چه ناسالم من از او مراقبت میکنم.هنوز خبر تولد نوزاد را به او نداده بودند.او حقوق خود را تخمین میزد و به این فکر میکرد:حال که 3 نفر شدند باید بیشتر تلاش کند تا فرزندش در رفاه بزرگ شود.این احساس در او شدت بیشتری گرفته بود که مسئولیت زندگی را بیشتر از قبل خواهد پذیرفت و بهترین زندگی را برای زن و فرزندش بوجود خواهد آورد.

پرستاری از اتاق عمل بیرون آمد.مادر زهرا جلو آمد و همانطور که گریه  میکرد پرسید:دخترم چطور است؟بچه اش به دنیا آمده؟پرستار پرسید اسم دخترتان چیست؟مادربزرگ جواب داد:زهرا.پرستار با شنیدن اسم لبخند پهنی بر چهره اش نشست و گفت:مبارکتان باشد.نوه اتان به دنیا آمده است.یک دختر خوشگل و تپلو.مادرش هم حالش خوب است.به بخش منتقل میشوند.مادر بزرگ با صدای بلند گریه  کرد و مدام خدایا شکرت، خدایا شکرت میگفت.چند دقیقه بعد زهرا را به بخش زایمان منتقل کردند.یک راهروی طویل که پر از اتاق بود.در اتاق او خانم جوانی خوابیده بود.در زمانی که اتاق زهرا مشخص میشد مادر او با عجله در حال دویدن به سمت حیاط بیمارستان بود تا خبر را به گوش دامادش برساند.

  • نویسنده گمنام

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی