دفتر خاطرات کتاب های من

خاطرات من از کتابهایی که میخونم و اتفاقات زندگی ام همراه نظرات

دفتر خاطرات کتاب های من

خاطرات من از کتابهایی که میخونم و اتفاقات زندگی ام همراه نظرات

جشن تولد سارا

نویسنده گمنام |

صدای جیک جیک گنجشکها که روی شاخه های درختان حیاط بازیگوشی میکردند، شنیده میشد.علی و زهرا مثل همیشه با شنیدن صدای اذان بیدار شدند.امروز روز مهمی برای آنها  بود. یک سال از تولد دختر کوچکشان که همه چیز زندگیشان شده بود میگذشت.مادربزرگها و پدربزرگها،دایی ها،عموها،صاحبخانه و حتی عموی علی به جشن تولد دعوت شده بودند.ساعت 5 بعد از ظهر قرار بود بیایند.بعد از نماز و خوردن صبحانه علی و زهرا خود را برای مهمانی آماده کردند.زهرا ابروباد و لوازم جشن را آماده کرد و به سلیقه خود به دیوار ها وسقف میچسباند.ساعت 10 صبح بود.خانه مرتب و گردگیری شده بود.لوازم جشن آماده بود.سارا تازه از خواب بیدار شده و خیلی خوشحال بود.

تازه از خواب بیدار شده بودم .همه چیز به چشمم برق میزد .مامان چیزهایی براق را نشونم میداد و میخندیدم.چون مامان میخندید منم میخندیدم.بابا خوشحال بود و مدام من را بغل میکرد همه چیز خوب بود.همه به من توجه میکردند.همه دوستم داشتند.

  • نویسنده گمنام

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی