دفتر خاطرات کتاب های من

خاطرات من از کتابهایی که میخونم و اتفاقات زندگی ام همراه نظرات

دفتر خاطرات کتاب های من

خاطرات من از کتابهایی که میخونم و اتفاقات زندگی ام همراه نظرات

ناظر بر رفتار

نویسنده گمنام |

مردی پسر کوچک خود را برای چیدن میوه به باغی برد و به او گفت:

همین جا پای درخت باش و اطراف را ببین  که کسی ما را نبیند 

سپس بر بالای درخت رفت تا میوه ها را بچیند و در سبد بگذارد

پسر هوشیار فریاد  زد :پدر ! یک نفر ما را میبیند.

پدر ترسان و با شتاپ پایین پرید و پرسید : او که ما را میبیند کجاست؟

پسر : او خدایی است که همه را میبیند و بر همه چیز آگاه است.

پدر شرمگین شد و برای همیشه از کار زشت خود دست برداشت

 

 

ای کاش انسان ها هم دست از کار زشت خود بر میداشتند تا ایرانی آباد بوجود می آمد

نظرات  (۱)

ای کاش هممون، همه جا خدارو در نظر می‌گرفتیم 

پاسخ:
ای کاش

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی