سلطانه خودش را دختر شجاعی میدونه چون سرکش و جسوره و نسبت به ظلمی که بهش میشه سکوت نمکنه
از بچگی با برادرش به نام علی خوب نبوده و علی کسی بوده که مدام همه را اذیت میکرده و تبیه نمیشه
روزی سلطانه با توله سگش در حیاط بازی میکرده.علی با دوستانش وارد حیاط میشن و علی میخواسته بزور توله سگ را بگیره که سلطان کلی جیغ میزنه.پدرشون میاد و حق را به علی میده و توله مال علی میشه.چند روز بعد علی از بازی با توله خسته میشه و سگ را از ماشین میندازه بیرون
کارهایی که سلطانه میکرده این بوده که وقتی علی در استخره انواع موجودات و حشرات موذی را توی اب مینداخته
روزی از پدرش یک انگشتر که در بازار دیده بوده میخواد ولی پدر براش نمیخره و برای علی یک ساعت رولکس میخره.سلطانه زمانی که علی در استخر بوده ساعت را داغون میکنه.پدر علی را دعوا میکنه و با این حال هفته بعد براش یه ساعت رولکس دیگه میخره
ادامه دارد...
صدای جیک جیک گنجشکها که روی شاخه های درختان حیاط بازیگوشی میکردند، شنیده میشد.علی و زهرا مثل همیشه با شنیدن صدای اذان بیدار شدند.امروز روز مهمی برای آنها بود. یک سال از تولد دختر کوچکشان که همه چیز زندگیشان شده بود میگذشت.مادربزرگها و پدربزرگها،دایی ها،عموها،صاحبخانه و حتی عموی علی به جشن تولد دعوت شده بودند.ساعت 5 بعد از ظهر قرار بود بیایند.بعد از نماز و خوردن صبحانه علی و زهرا خود را برای مهمانی آماده کردند.زهرا ابروباد و لوازم جشن را آماده کرد و به سلیقه خود به دیوار ها وسقف میچسباند.ساعت 10 صبح بود.خانه مرتب و گردگیری شده بود.لوازم جشن آماده بود.سارا تازه از خواب بیدار شده و خیلی خوشحال بود.
تازه از خواب بیدار شده بودم .همه چیز به چشمم برق میزد .مامان چیزهایی براق را نشونم میداد و میخندیدم.چون مامان میخندید منم میخندیدم.بابا خوشحال بود و مدام من را بغل میکرد همه چیز خوب بود.همه به من توجه میکردند.همه دوستم داشتند.
خانه کوچکی داشتند ولی جا برای هر سه آنها بود.مستاجر بودند و دارای مشکل مالی.همه چند سال اول زندگیشان مشکلات مالی دارند و فرزندان اول همیشه با این مشکلات روبه رو بوده اند و هستند.
مسیر بیمارستان تا خانه 40دقیقه طول می کشید.در این مدت سارا خواب بود.وقتی به خانه رسیدند صاحب خانه دوان دوان به سمتشان آمد.در چشمان زن صاحب خانه اشک حلقه زده بود .آنها دو دختر داشتند که دختر کوچکشان 6 ساله بود.خانه علی و زهرا در زیرزمین قرار داشت.زهرا روی لحافی که برایش پهن کرده بودند خوابید و سارا را داخل تختش گذاشت.
رابطه مستقیمی بین باز شدن چشمان سارا و لبخندش بود.هرگاه چشمانش را باز میکرد لبخند میزد.با اینکه نوزادان باید گریه کنند ولی او آرام بود و میخندید.ساعت ها سقف بالای سرش را مینگریست و میخندید.او در آینده نیز چنین بود.انگار بعضی چیزها به صورت ذاتی و نه اکتسابی رشد میکنند.بر خلاف چهره آرامش بازیگوش بود.زهرا با او بازی میکرد .وقتی علی از سرکار می آمد اولین کاری که میکرد بوسیدن پیشانی دخترش بود و سارا هم با لبخند دلنشینی جوابش را میداد که باعث میشد تمام خستگی های پدرش را از بین ببرد.
روزها گذشت.چهار دست پا شده بود.به همه جا سرک میکشید.خانه را چندین بار گشته بود همینطور خانه صاحبخانه را.همبازی هایش دختران صاحبخانه بودند.هر وقت زهرا بیرون کار داشت سارا را پیش دایی اش میگذاشت که از او مراقبت کند.دایی سارا 10 سال بزرگتر بود.
سارا کلمات را درست ادا نمیکرد اما آشنایان و دوستان را میشناخت.
علی وقتی خبر بدنیا آمدن دخترش را شنید با تمام وجود خوشحال و خدا را شکر کرد. فرزندش سالم بود و خدا زیباترین دختر را هدیه داده بود.
با آمدنم لبخند روی لبان همه آوردم.من اولین فرزند و اولین نوه بودم.
روز بعد مثل روز قبل بود ولی اولین روز زندگی نوزاد کوچک همه چیز برایش تازگی داشت.همه به رویش میخندیدند وشکلک در می اوردند.
زهرا با مهربانی به فرزند دلبندش نگاه میکرد و زیر لب ذکری میخواند.
عموها و دایی های نوزاد بیرون بیمارستان منتظر بودند تا موقع ملاقات شود و آنها زهرا و نوزاد را ببینند.زهرا در کنار مادرش بود.زمان ملاقات نزدیک بود.نگهبان بیمارستان وقت ملاقات را اعلام کرد.
ملاقات کنندگان یکی یکی وارد بخش میشدند.همه خوشحال بودند.عموی بزرگ نوزاد به همراه همسرش وارد اتاق شد.زهرا لحافی که رویش بود تا گردن بالا کشید و روسری خود را درست کرد.عمو رضا با خوشحالی تبریک گفت و همسرش "پروین" نوزاد را در آغوش کشید و گفت:چشمانش رنگیه نه؟
مادربزرگ نوزاد گفت:چهره اش الان مشخص نیست.هر روز تغییر میکند!پسرانش منتظر بودند تا اتاق زهرا خلوت تر شود.عمو رضا از اتاق بیرون رفت و برادران زهرا وارد اتاق شدند.هر کدام با دیدن نوزاد شگفت زده میشدند و خدا را شکر میکردند.
سه روز به همین منوال گذشت.
زهرا احساس سبکی میکرد.احساس شادی.احساس میکرد هر چیزی در این دنیا را میتواند تغییر دهد به چهره بشاش همسرش مینگریست و اعتمادبنفسش بیشتر میشد.
علی به دنبال شناسنامه دخترش رفت.آنها از قبل اسم فرزندشان را انتخاب کرده بودند.
قبل از اینکه زهرا ماه ششم را تمام کند اسم انتخاب شده بود.پنج اسم لای صفحات قرآن گذاشته بودند اسمی که انتخاب شده بود ساره بود البته علی در شناسنامه اسم را سارا ثبت کرد چون اسمهای ایرانی را بیشتر دوست داشت.سارا، نامی جهانی بود که در ذهن ها می ماند.
در 30 مهر 1370 به دنیا امدم
تولد نوزاد برای بقیه فرق میکرد.همه خوشحال بودند که سالم است.لبخند روی لبان مادرش بود و خدا را به خاطر سالم بودن بچه اش شکر میکرد.بیرون از اتاق عمل شرایط کمی فرق میکرد.
پدر نوزاد با نگرانی قدم میزد.درحال دعا کردن بود و با خود زمزمه هایی میکرد.با خود فکر میکرد:دخترم چه سالم باشد چه ناسالم من از او مراقبت میکنم.هنوز خبر تولد نوزاد را به او نداده بودند.او حقوق خود را تخمین میزد و به این فکر میکرد:حال که 3 نفر شدند باید بیشتر تلاش کند تا فرزندش در رفاه بزرگ شود.این احساس در او شدت بیشتری گرفته بود که مسئولیت زندگی را بیشتر از قبل خواهد پذیرفت و بهترین زندگی را برای زن و فرزندش بوجود خواهد آورد.
پرستاری از اتاق عمل بیرون آمد.مادر زهرا جلو آمد و همانطور که گریه میکرد پرسید:دخترم چطور است؟بچه اش به دنیا آمده؟پرستار پرسید اسم دخترتان چیست؟مادربزرگ جواب داد:زهرا.پرستار با شنیدن اسم لبخند پهنی بر چهره اش نشست و گفت:مبارکتان باشد.نوه اتان به دنیا آمده است.یک دختر خوشگل و تپلو.مادرش هم حالش خوب است.به بخش منتقل میشوند.مادر بزرگ با صدای بلند گریه کرد و مدام خدایا شکرت، خدایا شکرت میگفت.چند دقیقه بعد زهرا را به بخش زایمان منتقل کردند.یک راهروی طویل که پر از اتاق بود.در اتاق او خانم جوانی خوابیده بود.در زمانی که اتاق زهرا مشخص میشد مادر او با عجله در حال دویدن به سمت حیاط بیمارستان بود تا خبر را به گوش دامادش برساند.
فصل اول:چشمانم را گشودم به دنیای خاکی
آسمان آبی آبی بود.بدون داشتن هیچ ابری.رنگ آبی اش همیشه من را به وجد می آورد.وقتی به اسمآن نگاه میکنی انگار همه چیز توی دستت است و منتظر است تا دهن بازکنی و بگویی چه چیزی میخواهی وآن هم بهت بدهد.نسیم خنک صبحگاهی با ملایمت می وزید.صدای قوقولی قوقول خروس از دور دست شنیده میشد.ولی کسی حواسش به این صدا نبود چون اتفاقات مهمی در حال وقوع بود.
یکی از ماه های پاییزی که برگ های زرد و نارنجی زیر پات قرچ قرچ صدا میکنند.فقط یک روز دیگر مانده بود تا ماه مهر هم تمام شود و وارد ماه غمگین دیگر پاییز شویم.نمیدانم چرا میگویند که پاییز فصل غم است از نظر من زمان مناسبی است و هوا نه گرم است و نه سرد.ولی کسی این همه زیبایی را نمیبیند.کسی حواسش به سرخی و زردی و نارنجی برگها نیست.کسی حواسش به خیسی زمین که بر اثر باران چندین ساعت پیش بوجود آمده بود،نیست.
در چشمان آشنا که نگاه میکردی نوعی احساس تلفیقی از نگرانی و شادی را میدیدی.نوعی نگاه منتظر از اتفاقی.همه منتظر بودن تا دختری سالم و زیبا پا به عرصه حیات بگذارد.
فقط خدا میداند که چه تقدیری برای این دختر هست و چه اتفاقاتی برای او میافتد؟!آیا زندگی او به شیرینی چهره اش خواهد بود؟آیا او تا صد سال عمر خواهد کرد؟آیا او دختر موفقی میشود و ازدواج موفقی میکند؟آیا او به راحتی زندگی میکند؟آیا زندگی روی خوش به او نشان میدهد؟و هزاران پرسش دیگر که هیچ کس به جز خدا نمیداند.
گاهی میتوانی آینده رو پیش بینی کنی و گاهی هم سردرگمی که چه کنی و اتفاقات آن طور که میخواهی پیش نرفته است!آن وقت است که شروع میکنی به شکایت از زمین و هوا و زمان، از آدمهای دورت.آنقدر از این و آن شاکی میشوی که خسته میشوی و آخرش میرسی به خودت و شروع میکنی به انتقاد و شکایت از خودت.آنگاه غمگین و کم حرف میشوی در گوشهای کز میکنی و امیدهایت را یکی یکی از دست میدهی و مدام منتظر اتفاق جدیدی میشوی که شاید تغییراتی در زندگیت بوجود آورد.منتظر آدمهای جدید میشوی تا دنیایی که داری را تغییر دهند و بعد از مدتی که هیچ اتفاقی نیوفتاد امیدت نسبت به قبل بیشتر از بین میرود و تبدیل میشوی به آدمی که نفس میکشد، میخورد، میآشامد ولی مرده است.
اما گاهی هم میتوآنی به جای آنتظار شروع به حرکت کنی.وقتی بدآنی که چه چیزهایی را میخواهی و چه چیزهایی را نمیخواهی سردرگمی برایت بی معنا میشود.شکایت کردن و آنداختن تقصیر گردن پدر و مادر و زمآنه و کشور و این و آن از بین میرود.آنوقت است که میدآنی هر اتفاقی که می افتد به نفع توست.برای رشد توست.کافی است به خودت و خدا بگویی که دقیقا چه میخواهی آنوقت مسیر به تو نشآن داده میشود.فرصتها به سوی تو سرازیر میشوند و تو فقط باید آنتخاب کنی.ترس مآنع حرکت است اما همیشه غیرواقعی بوده است.همیشه از چیزی میترسی که ساخته تخیل خودت است.نگرآنیک ا از ترس ها نشات میگیرد.کافیست در دل ترس بروی آنگاه به خود میخندی و از خودت میپرسی:من از این میترسیدم!؟ناشناخته ها ترس را ایجاد میکنند.اگر از چیزی میترسی درباره اش تحقیق کن.مهم نیست آن چیست.حشره موذی است یا شخص است؟کاری که باید آنجام بدهی است یا بیماریست؟ترس، اضطراب و نگرآنی را به همراه دارد.ترس، خشم را بهمراه دارد.خشم از خود و از کارهایی که زمآنی میتوآنستی آنجام دهی و آنجام ندادی.
رهایشآن کن.خودت را آزاد کن.تو فقط یک بار در این دنیا هستی.ترسهایت را رها کن . به سوی آرزوهایت پیش برو.از زندگی لذت ببر.
این داستآن ماجرای زندگی یک دختر است.دختری که مثل همه آدمهای روی زمین با فراز و نشیبهای زندگی روبه رو شد و همیشه بدنبال آنتخابهای بهتر بود.از چیزهایی ترسید و زمآن را از دست داد.از چیزهایی ترسید و آنها را رها کرد و به سوی اهدافش پیش رفت.
امیدوارم شما هم مثل او از زندگی لذت ببرید.